فصل 20
ماههای ژانویه و فوریه ی سال 1902 به این منوال سپری شد. روزهای سختی بود. تعقیب ها، بازداشت ها، ترورپلیسی، سرما، گرسنگی و هزار درد دیگر. کوتاه سخن این که شهر در خفقان شدیدی دست و پا می زد. وضع ورا خیلی مشلکتر بود. بعضا روزها از خانه خارج نمی شد و بعضی شبها با هزار بهانه در خانه ی میرزا حسین می ماند. برای رد گم کردن، زود زود، لباسهایش را عوض می کرد. موهای زرد و نرمش را هر روز چندین بار به شکلهای مختلفی شانه می کرد و خودش را به قیافه های گوناگون در می آورد.
بالاخره ماه مارس از راه رسید. ناگهان هوا آنچنان گرم شد که مردم پالتوها را کنار گذاشتند.
اژدر هر روز به چاپخانه رفت و آمد می کرد. او در باکو جریانات کارگری را از حرکات و رفتار لادو و پیوتر می فهمید. مثلا" آن روز خیلی شاد و سرحال بودند و شوخی و بگو بخند می کردند. لادو بمحض دیدن اژدر با شادی گفت:
اژدر خبرهای خوبی از باتوم رسیده. رفقا در آنجا تظاهرات بزرگ سیاسی راه انداخته اند. بازداشت ها شروع شده. حضرات سرمایه داران دست و پاهایشان را گم کرده اند. مادر این مورد اعلامیه ی فوق العاده ای چاپ کرده ایم. ببین! اینها بایستی امروز به دست کارگران با کو برسد. کمیته باکو تصمیم گرفته است که کارگران باکو را فی الفور از جریانات باتوم مطلع کند.
اژدر اعلامیه ی تازه چاپ شده ای را از لادو گرفت ولی فرصت خواندن نیافت. لادو دومین اعلامیه را بطرف او دراز کرد.
این هم، اعلامیه ی اول ماه مه (روز جهانی کارگر) است. به چند زبان چاپ شده. اول مه امسال باید به تظاهرات عظیم سیاسی مبدل شود.
لادو پس از این جمله، خورجین زیبایی را از گوشه ی اتاق برداشت و روی دوش اژدر انداخت. سپس یک کلاه پوستی دهاتی از گوشه ای پیدا کرد و به سرش گذاشت و در را نشان داد.
حرکت به سوی معادن نزد رفقای کارگر، با احتیاط برو!
اژدر و ورا، که آنروز در ایستگاه "کوکوشکا" باهم "قرار" داشتند. این ماموریت را با موفقیت به انجام رساندند. در نیمه ی اول ماه مارس آنقدر سرشان شلوغ بود که حتی یک دقیقه هم وقت اضافی نداشتند.
تظاهرات ها، اعتصابات، سخنرانی ها، خواست های جدید و...
از 15 مارس به بعد، اوضاع یکباره تغییر کرد. اژدر خوب بیاد داشت که باز روزی در چاپخانه با لادو تنها بود رفقای دیگر دنبال ماموریتی رفته بودند که یکدفعه در زده شد. ولادیمیرزاخارویچ با احتیاط به در نزدیک شد.
کیست؟
صدای ورا از آنطرف شنیده شد.
برادر، منم! در را باز کن. خواهرتم.
لادو در را باز کرد و پس از داخل شدن ورا، آن را بست.
ورا مضطرب بود. دست ها و لبانش میلرزید. لادو بمحض مشاهده ی وضع ورا، هر دوی آنها را به اتاق پهلویی برد و از ورا پرسید:
آرام باش دخترم. دستپاچه نشو. چه شده زودتر بگو!
ورا بزحمت جلوی هیجانزدگیش را گرفت و آهسته گفت:
از دیشب، کارگران انقلابی را یکی یکی بازداشت می کنند. بازداشت ها هنوز هم ادامه دارد. پلیس مناطق کارگری را محاصره کرده و تا حالا 25 نفر را دستگیر کرده اند. منازل دستگیر شدگان را بازرسی کرده، سقف اتاقها و زیر گلیم هایشان را بهم می ریزند. ولادیمیرزاخارویچ! آنها دنبال شما می گردند.
چشمان لادو از شدت خشم و کینه برق زد. دندانهایش را بهم فشرد و با خشم گفت:
پس دست به شبیخون زده اند؟. عیبی ندارد. ما هم خودمان را برای حمله آماده می کنیم.
پس از لحظه ای تامل پرسید:
از بوگدان کنونیانتس و پیوترچونیاتوف خبری داری؟
ورا بتندی جواب داد:
نه، آنها را نتوانستند بگیرند. بازداشت شدگان را، اول در همان خانه ی خودشان باز جویی می کنند.
از همه ی آنها، شما، "ددوشکا" بوگدان و چونیاتوف را می پرسند.
پیش از هر چیز می گویند: "اگر آنها را می شناسی و جایشان را بلدی بگو، با خودت کاری نداریم."
لادو باعجله پرسید:
نتیجه؟ کسی گولشان را خورد یا نه؟
ورا با هیجان گفت:
چطور ممکن است؟ چه کسی می گوید؟ چه کسی به این خیانت تن می دهد؟
ابروهای زخارویچ در هم رفت.
ساده لوح و خوشبین نباشید. چنین خیانتی از سوی اکونومیست ها، از آنهایی که خود را مارکسیست علنی حساب کرده و به دیکتاتوری خدمت می کنند، داشناکها، پانترکیست ها و پان اسلامیست ها بعید نیست.
لادو مجددا" به اتاق مجاور، کنار ماشین چاپ برگشت. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. چرخ ماشین را دو سه بار چرخاند. اعلامیه چاپ شد. آن را روی میز گذاشت و خطاب به اژدر و ورا که دنبالش آمده بودند، گفت:
خوشبینی با مرگ برابر است. احتیاط و مخفی کاری باید دو سه برابر زیادتر شود. شما باز مدتی به چاپخانه نیایید. اصلا" چند روز قدم به این طرفها نگذارید.
نیمه ی دوم ماه مارس و اوایل آوریل به این منوال سپری شد. پلیس ها هرکس را که به چنگشان می افتاد، زندانی می کردند. نه تنها مناطق کارگری بلکه تمام شهر، تحت کنترل پلیس بود. با همه ی اینها، در خانه های امن، زود زود، جلسات کمیته باکو برگزار میشد. اعضای کمیته، اوضاع و شرایط را تجزیه و تحلیل کرده و تصمیم های تازه ای می گرفتند.
در یکی از این روزها، اژدر فورا به چاپخانه احضار شد. رفقا همه غرق فکر بودند. مخصوصا لادو بی نهایت عصبی و ناراحت بود. مثل شیری که در قفس گرفتار شده باشد، در اتاق نمی گنجید. چونیاتوف بمحض ورود اژدر، در را قفل کرد. بعد آهسته گفت:
امروز نامه ای از نادژنا کنستانتینوونا (همرزم و زوجه ی لنین) دریافت کردیم. رفیق لنین تعطیل چاپخانه و مهاجرت به یکی از شهرها مرکزی روسیه را پیشنهاد می کند.
می بینی. ما همه حاضریم. با کمک رفقا همه چیز را آماده کرده ایم. تصمیم گرفته ایم برای این کار ولادیمیرزاخارویچ را بفرستیم.
خالی بودن قوطی های خالی حروف و چند صندوق کنج دیوار، نظر اژدر را جلب کرد.
لادو سر یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:
کمک کنید ماشین چاپ را باز کنیم.
ماشین را باز کرده و شروع به چیدن آن در صندوق کردند. لادو می گفت تمام حروف را در چهار بسته جا دادیم و هر بسته چهار پوط شد. آنها را به خانه ی با کرادزه معاون ماشینچی فرستادیم. او در حاجی قبول کار می کند.
بسته ها را در آنجا مخفی خواهد کرد. پنج جعبه را هم به آدرس دیگری می فرستیم. وقتی خبرتان کردم آنها را راهی هشترخان می کنید.
بعد در حالی که با خودش زمزمه می کرد گفت:
با کو دیگر بی اندازه خطرناک شده است. از دست مامورهای مخفی در شهر جای سوزن انداختن نیست.
درست همانروز اژدر جعبه ها را به بند "قفقاز- مرکوری" برد و بعنوان جنس ارسالی به آسیای میانه، در اتاق نگهبانی آنجا گذاشت.
فردای آنروز، اژدر و ورا، لادو را که قیافه اش را با مهارت تغییر داده بود از یکی از ایستگاههای نزدیک باکو به طرف روسیه بدرقه کردند.
فصل 21
روز جشن اول ماه مه سال 1902، از صبح خیلی زود، کارگران بتدریج در باغ "پاراپت" گرد می آمدند. از آنجا که باغ پاراپت در محل تقاطع هشت خیابان بزرگ شهر واقع شده بود، گرد آمدن در اینجا، برای همه کارگران ممکن بود.
آن روز نیروهای پلیس و ژاندارم در بالاخانی، سوراخانی، بائیل و حتی پشت کوههای رازین اردو زده بودند. واصلا تصورش را هم نمی کردند که اجتماع روز اول مه درست در مرکز شهر برپا شود. آنها انتظار چنین جسارتی را از کارگران نداشتند.
افزایش تعداد کارگران در پاراپت، بالاخره نظر پلیس را به خود جلب کرد. پلیس و ژاندارم با لباسهای مبدل در اطراف باغ دیده می شدند.
اژدر هنوز به باغ نرسیده، این افراد را شناخت و بی واهمه پیشرفت. در پاراپت از زیادی جمعیت جای سوزن انداختن نبود. تمام نیمکت ها پر شده بودند. و اغلب سر پا ایستاده بودند. در هر طرف، عده ای دور هم جمع شده بودند.
حالت مبارزه جویانه ای در قیافه ی کارگران مشاهده می شد. اژدر وقتی وارد پاراپت شد، نتوانست اکثر رفقایش را که در سایر مواقع لباسهای ژنده و کثیفی می پوشیدند بشناسد. امروز همه سعی کرده بودند لباس تمیز و تازه ای بپوشند. وقتی می گوییم نو. کارگر چه چیزی دارد که کهنه و نو داشته باشد. کرباس رنگرزی شده و پیراهن ساتن. ولی به هرحال لباس نو، هر چه می خواهد باشد. باز علامت خوشی است. اژدر فی الحال متوجه شد که همه ی کارگران، روز اول ماه مه را بمثابه عید بزرگی استقبال کرده اند.
اژدر با دقت به اطراف نگاه می کرد. محمد یاروف را دید که با سبیل های بالا و تابیده و کلاه کجکی، با یکی صحبت می کرد.هیکل رشید و مردانه ای محمد یاروف مانع از این می شد که اژدر مصاحب او را درست ببیند. وقتی اندکی جلوتر آمد او را شناخت. او وانیافیولتوف بود. اژدر، فیولتوف را دورا دور می شناخت، یکی دوبار در محافل کارگری دیده بود. در یک طرف نیز شلگونوف، میربشیر قاسموف و رفقای دیگر ایستاده بودند.
ورود اژدر نظر همه را جلب کرد. او نتوانست به سلام و علیک عادی اکتفا کند. همه او را می شناختند و احوالپرسی می کردند. و این ها دل او را از شادی می انباشت. از محبوبیت و شهرت خود تبسمی کرد؛ و این نتیجه ی فداکاری او در راه خلق بود؛ و خلق هم دوست و دشمن را خوب می شناسد.
چشمان اژدر قبل از هر کسی دنبال غلام می گشت، اما از او خبری نبود. با خود اندیشید: "حتما باز بیمار است". به محمدیاروف که از مدتی قبل لبخند زنان به او اشاره می کرد نزدیک شد.
محمدیاروف چیزی به وانیافیولتوف می گفت. اژدر پس از سلام وعلیک با آنها برای آنکه حرفهایشان را نشنود، اندکی دورتر ایستاد. ولی محمدیاروف با بازوان نیرومندش او را در آغوش کشید و خطاب به فیولتوف گفت:
وانیا با اژدر آشنا شو. از رفقای بسیار فعال و فداکار ماست. انقلابی آتشین است.
فیولتوف دوباره با اژدر دست داد و پس ازتبسم آرام و مهرآمیزی گفت:
ما جوانانی، مثل اژدر را خیلی لازم داریم.
محمدیاروف دست روی شانه ی اژدر گذاشت و خندید.
تو داستان آن دو برادر را شنیده ای؟ یکی از آب می ترسید و دیگری از آتش. ماها برادرانی هستیم که از آتش نمی ترسیم.
خندید.
فیولتوف خطاب به محمدیاروف گفت:
ها. لابد، از اول ماه مه دوسال پیش حرف می زدی.
محمدیاروف پس از اندکی سکوت، جواب داد:
امروز وقتی برای تظاهرات اول ماه مه در اینجا جمع می شدیم، اجتماعی به یادم آمد که ما برای اولین بار در سال 1900 تشکیل دادیم.
تو آنوقت در باکو نبودی. ما در دامنه ی کوه رازین جمع شده بودیم. برای جلب نکردن نظر پلیس، مقداری غذا و مشروب نیز داشتیم، ولی کسی در فکر خوردن نبود. ما در باره وضع طبقه کارگر، ستمگریهای سرمایه داران، ماموران و پلیس های تزاری و کارهای آینده مان حرف زدیم. افسوس که عده مان کم بود. جمعا سی نفر بودیم. من با لادوکتسخوولی برای اولین با در آنجا آشنا شدم. عده ی شرکت کنندگان در جشن اول ماه مه پارسال، زیادتر بود.تنها در بالاخانی صدوسی کارگر جمع شده بودند. بیش از سیصد کارگر در تظاهرات شرکت کردند. پلیس و ژاندارم به وحشت افتاده بود.
امسال نیز، ببینید. به اطراف اشاره کرد. اژدر برگشت و به جمعیت نگاه کرد. در پاراپت، جای سوزن انداختن نمود. اژدر با مشاهده ی این وضع، آهسته به محمدیاروف گفت:
وقتش است. نباید دیر کرد.
محمدیاروف به فیولتوف گفت: وانیا ساعت چند است؟ دیرت می شود.
فیولتوف به ساعتش نگاه کرد.
پنج دقیقه به دوازده.
محمدیاروف باعجله گفت:
پس تو برو، درست سر ساعت 12 فشفشه را آتش کن. بمحض آنکه فشفشه را آتش کردی ما از طریق نیکلایوسکی بطرف دومای دولتی حرکت خواهیم کرد.
فیولتوف میان جمعیت ناپدید شد. محمدیاروف و اژدر جمعیت را شکافته بسوی خیابان "اولگینسکی" راه افتادند.
اینجا پیشاپیش همه، چونیاتوف، شلگونوف، میربشیرقاسموف، کونیانتس و دیگران ایستاده بودند. وقتی محمد یاروف و اژدر به آنها نزدیک شدند، قاسموف که کلاه بزرگش را کجکی به سر گذاشته بود و پیراهن ساتنش برق می زد، گفت:
زود بیایید اینجا. پرچم کو محمد؟ زودتر بیاور. وقتش است.
محمدیاروف به طرفی رفت. چونیاتوف آهسته در گوش اژدر نجوا کرد:
بنا به تصمیم کمیته ی باکو پرچم را تو حمل خواهی کرد. سر ساعت 12، فیولتوف علامت خواهد داد. وقتی فشفشه، به هوا رفت پرچم را برداشته پیشاپیش همه حرکت خواهی کرد. ماهم دنبال تو خواهیم آمد.
اژدر تپش هیجانزده ی قلبش را احساس کرد. لبخندی زد. محمدیاروف چوب بلندی آورد. پارچه ی کهنه ای به سر چوب بسته بودند. نخی را که به چوب بسته بودند نشان داد.
ببین اژدر! وقتی این نخ را کشیدی پرچم آماده است. مواظب باش نخ گره نیفتد.
درست در این لحظه هیاهویی از اطراف بلند شد.
فشفشه را آتش زد. فشفشه سرخ به هوا رفت.
اژدر به آسمان نگاه کرد. فشفشه ی سرخی را دیدکه بسرعت بالا رفت. نخ را کشید. پارچه ی کهنه باز شد و به زمین افتاد و زیر آن پرچم سرخ رنگی به اهتزاز در آمد.
محمد یاروف به عقب برگشت و خطاب به توده ی عظیم کارگران، که با احترام و محبت به پرچم سرخ نگاه می کردند، فریاد زد:
برادران!. زنده باد اول مه. مرگ برسرمایه داری. نابود باد دیکتاتوری!.
فریادهای "زنده باد."، "نابود باد" کارگران باغ را به لرزه در آورد. از هر طرف، شعارهای انقلابی شنیده می شد.
اژدر جلو رفت. توده که به هیجان آمده بود دنبال پرچم سرخ راه افتاد. یک نفر شروع به خواندن یک آهنگ انقلابی کرد. بقیه آهنگ را تکرار کردند. سرودی که آنها را به مبارزه ی رهایی بخش فرا می خواند با هیجان می خواندند؛ همه آنرا تکرار می کردند.
اژدر پرچم را تا آنجا که می توانست به هوا بلند کرد و پیشاپیش همه راه می رفت. تمام خیابانها ی "اولگینسکی" و "نیکلایوسکی" پر از جمعیت بود. بعضی جسارت کرده به کارگران می پیوستند و عده ای نیز دست و پایشان را گم کرده بودند. کارخانه داران، زن و بچه های ثروتمندان از ترس دنبال سوراخ موشی برای قایم شدن می گشتند.
پلیس ها و قزاقان سوار از نزدیک شدن به تظاهرکنندگان می ترسیدند و ناچار با قنداق تفنگ و شلاق مردمی را که به تماشا ایستاده بودند متفرق می کردند.
کارگران تحت محاصره ی پلیس و قزاق تا مقابل بنای دولتی پیس رفتند. شعارهای "مرگ بر تزار" "پیروز باد سوسیالیزم" از هر طرف شنیده می شد. سرودهای انقلابی شروع شد. قزاقها بمحض دیدن آن به کارگران حمله بردند. دسته ها از هم پاشید. کارگران بطرف "باغ فرمانداری" دویده در آنجا جمع می شدند.
در مدتی کمتر از یک دقیقه، خیابان پر از تظاهرکنندگان شد. پلیس که کاری از دستش ساخته نبود ناگزیر در یک طرف ایستاد.
اژدر این بار نیز پیشاپیش همه و کنار چونیاتوف ایستاده بود. ورا نیز پیشاپیش یک دسته همانجا بود. بوگدان کنونیانتس باعجله به چونیاتوف نزدیک شد و در گوشی به او گفت:
پتیا زود باش میتینگ را شروع کن. باید طبق نقشه عمل کنیم. پس از تو، من، غلام، اژدر. پس غلام کو؟
پیوتر جواب داد:
غلام بدجوری مریض است. خیلی تب داشت نتوانست بیاید.
کنونیانتس با تاسف سرش را تکان داد. سپس به اژدر گفت:
خودت را آماده کن، پس از من نوبت توست.
آماده بودنش که آماده ام. ولی...
کنونیانتس با تعجب پرسید:
میخواهی چی بگویی اژدر؟
آخر من تا حالا نطق نکرده ام. این اولین دفعه است.
یاد میگیری. از برادران هم طبقاتی ات که خجالت نخواهی کشید.
دل اژدر بتندی می تپید. او از شرایط زندگی کارگران و از راهی که حزبش پیش پایشان می گذاشت کاملا" آگاه بود ولی نطق کردن در برابر هزارن نفر.
اژدر فرصت فکر کردن نیافت. کنونیانتس سقلمه ای به او زد.
پیوتر رفت بالای دیوار. برویم!
صفوف کارگران را شکافته و پیش رفتند. پیوتر چونیاتوف روی دیوار باغ فرمانداری با نگاههای جدی جمعیت را نگاه می کرد. از هر طرف، صداهای "چونیاتوف" ، "چونیاتوف" بلند شد.
چونیاتوف باصدای خشن و بلندی فریاد زد:
رفقای کارگر! پرولتاریای قهرمان شهر باکو! امروز روز اتحاد ماست. باید حقوق خود را طلب کنیم. ما امروز باید دردهایی را که سالها در دلمان انباشته شده به همدیگر بگوییم.
حرفهای پیوتر مثل آهنربایی همه را جذب کرد. سر وصدا قطع شد. نور خورشید چشمان چونیاتوف را می آزرد. دستش را مقابل چشمانش گرفت، نگاهی به کارگران کرد ه لبخندی زد و سپس به حرفهایش ادامه داد: اژدر برای یاد گرفتن سخنرانی به نحوه ی شروع کردن او دقت کرد. با حرارت و صدای مردانه، جملات صحیح و بی نهایت ساده ولی پر معنی او گوش می داد. فراموش کرده بود که خودش هم باید سخنرانی کند.
چونیاتوف پس از آنکه درباره ی حقوق طبقه ی کارگر، استثمار، کشتارهای ملی و دیگر مظالم بورژوازی بومی و دیکتاتوری تزار سخن گفت و حرفهایش را با این جملات خاتمه داد:
ما باید حقوق خود را باقیام و مبارزه مسلحانه از اینها بگیریم. یوغ استثمار را از گردنتان باز کنید، دست در دست هم دهید تا به نیروی عظیم و متشکلی بدل شوید و اختیار خودتان را خود بدست گیرید. مرگ بر دیکتاتوری تزار، پیروز باد آزادی و سوسیال دموکراتیسم.
فریادهای تحسین خیابان را پر کرد. حرکتی در میان مردم پدید آمد. بعضی ها در رفتند. سواره نظام پلیس و قزاق زیادتر شدند. ولی کسی به آنها اعتنایی نمی کرد. حرفهای چونیاتوف کارگران را بیش از پیش به هیجان آورده بود.
بوگلدان کنونیانتس نیز با همان حرارت و هیجان حرف زد. بالاخره صدای خشن چونیاتوف شنیده شد.
اکنون اژدر که به جرم شرکت در اعتصاب از کارخانه ی شیبایف اخراج شده حرف خواهد زد.
وقتی اژدر از دیوار باغ بالا رفت، نخست سرخی خفیفی به گونه هایش دوید. برای یک لحظه خودش را گم کرد ولی بعد حرفها و کلمات خودبخود سرریز کرد. اژدر ابتدا آرام ولی بعد با صدای خشم آلودی گفت:
برادران کارگر! آزادی طبقه ی کارگر در دست خود اوست. خواه روس، خواه آذربایجانی، گرجی، ارمنی، یهودی و یا هر ملت دیگر، کارگر کارگر است و سرمایه دار، سرمایه دار. باید بی توجه به ملیت متحد شویم و پرچم مبارزه را برافرازیم.
اژدر حس کرد شیء سنگینی بر سرش خورد. هرقدر سعی کرد نتوانست حرفش را ادامه دهد. حمله ی قزاقان سوار، به زمین افتادن مصدومین، برخورد قنداق تفنگ و شلاق به سر و روی کارگران با سرعتی آنی از مقابل چشمانش گذشت. بعد چشمانش سیاهی رفت. تلوتلو خورد و از دیوار پایین افتاد. کسی او را از زمین بلند کرد. اژدر هرقدر کوشید، پلک هایش تکان نخورد. حس کرد دو دستش را چسبیده اند. او را به کجا می بردند؟ خواست سرپا بایستد ولی نتوانست. کاملا" از هوش رفت.
مدتی بعد که چشم باز کرد خود را زیر درختی یافت. دو چشم مهربان او را نگاه کرد. اژدر با صدایی آهسته و ضعیف پرسید:
ورا من کجا هستم؟
اژدر! به سختی تو را تا اینجا توی باغ آوردیم. حالت چطور است. زخمت که زیاد درد نمی کند؟
زخمم؟
اژدر دستش را بطرف سرش، به جایی که خیلی درد میکرد، برد. چیزی به سرش بسته بودند. دستش را به آن زد. دستش به چیز خیسی خورد. خون.
مرا با چه زدند؟
ورا در حالی که اشک چشمانش را پنهانی پاک می کرد گفت:
قزاقان سوار قبل از همه به تو حمله کردند، گلوله به سر و سینه ات خورده.
اژدر ناراحتی ورا که دید، تظاهر کرد که سالم است و دستش را بسوی او دراز کرد. کمک کن بلند شوم ورا. چیز مهمی نیست. حتما پیشانیم خراش کوچکی برداشته.
بی اعتنا به درد کشنده ی سر و سینه اش بلند شد. به درختی تکیه داد و گفت:
چطور مرا تا اینجا آوردی؟
تنها نبودم. کنونیانتس هم بود. او باعجله دنبال درشکه رفت.
یورش وحشیانه ای به کارگران کردند. خیلی ها بازداشت شدند. جلسه ی فوق العاده ی کمیته باکو در خانه غلام تشکیل خواهد شد. من باید رفقا را خبر کنم. اگر تورا به خانه مان برسانم. مادرم معالجه ات می کند. دراز بکش عزیزم.
اژدر اعتراض کرد.
نه، من هم باید در جلسه ی کمیته ی باکو شرکت کنم. باید به رفقای دستگیر شده کمک کرد.
نتوانست حرفش را تمام کند. با دست سرش را چسبید و مانند درختی که از ریشه قطع شده باشد. به زمین افتاد و از هوش رفت.
ورا با دستهای لرزانش سر اژدر را بلند کرد. با هیجان اطراف را پایید و با خود اندیشید: "پس رفیق بوگدان کو؟ زود خواهد آمد! آیا تا آمدن او قزاقان متوجه آنها خواهند شد یا نه؟"
بالاخره پس از مدتی که هر دقیقه اش به نظر سالی می آمد، درشکه ای به در باغ نزدیک شد. بوگدان کنونیانتس از درشکه ای پایین پرید و بمحض مشاهده وضع اژدر، گفت:
عجله کن دختر! حالش خوب نیست. باید زودتر به دکتر برسانیم.
اژدر را بسختی بلند کرده و در درشکه گذاشتند. ورا در کنارش نشست و با دست اورا چسبید. کنونیانتس به اطراف نگاه کرد و چون کسی را در اطراف ندید به آن ها اشاره کرد که حرکت کنند و خودش میان درختان باغ ناپدید شد.
درشکه از خیابانها گذشت. کسی در کوچه و خیابانها نبود. اینجور مواقع کی از خانه اش خارج می شود؟ حالا پلیس مشغول شکار انسان است، خارج شدن از خانه کار عاقلانه ای نیست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر