ناهيد وفايى :
بهزاد و شعله در اتاق نشسته بودند ، نور خورشید از پنجره ها همچون نوارهای زرین بر دیوارها و فرشهای اتاق می تابید. عطر شکوفه های بهاری فضای اتاق را پر کرده بود. و در کنار اینها صدای آواز پرندگان به دلهای آنان شادی و آرامشی غیر قابل وصف می داد. آنها در مورد مسائل مختلف با یکدیگر صحبت می کردند. از جمله اول ماه مه و برنامه هر کدام از آنها با دوستان شان در این رابطه. شعله گفت که آنها می خواهند در شهر اعلامیه پخش کنند و بر دیوارها شعار بنویسند. و بهزاد گفت که آنها نیز می خواهند همین کار را انجام دهند و در ضمن خیال دارند به مناسبت اول ماه مه بر فراز آبیدر آتش روشن کنند.
همچنین گفت که آنها می توانستند کارهای بیشتری انجام دهند ولی متاسفانه تعدادشان کم است و نمی توانند طرحهای شان را به مرحله اجرا بگذارند.در اینجا بود که شعله گفت که آنها هم درست همین مشکل را دارند زیرا آنها هم طرحهای بسیاری دارند که برای به اجرا در آوردنش به افراد بیشتری نیاز دارند. او به بهزاد پیشنهاد داد که آنان می توانند با یکدیگر همکاری کنند و در سطح وسیعتری روز اول ماه را جشن بگیرند. بهزاد هم گفت که بهتر است که هر کدام از آنها این مسئله را با افراد گروه شان در میان بگذارند و بعدا بیشتر بر سر این موضوع صحبت کنند. همچنین بهزاد تاکید کرد که شاید قانع کردن افراد گروه به دلیل اینکه دو نفر از افراد گروه تازه گی از زندان آزاد شده اند و حکم حبس تعلیقی دارند مشکل باشد. زیرا آنان مجبورند که دست به عصا حرکت کنند تا یک بار دیگر به زندان نیفتند ولی او نهایت تلاش خود را خواهد کرد.
●●●●●●
●●●●●●
درست بر خلاف انتظار بهزاد، قانع کردن گروه به دلیل اعتمادی که افراد گروه به بهزاد داشتند و اینکه او مسئول محفل بود کار آسانی بود. به غیر از یک نفر که او هم خیلی زود قانع شد، همگی موافق همکاری با دختران بودند. ولی وقتی که بهزاد به ارسلان، یکی از افراد گروه گفت که ایده همکاری از طرف دخترخاله اش است، ارسلان با تعجب گفت:
« به به چقدر عالی، شما دخترخاله های زیادی دارید، منظورت کدامشان است؟»
«فکر نکنم شما او را بشناسید. اسمش شعله است.»
ارسلان با تعجب گفت:
«منظورت شعله خواهر شهاب و ارغوان نباشد.»
«آره، منظورم او است. چرا؟»
«اون که یک بچه ده، یازده ساله است.»
«نه بابا، الان پانزده، شانزده سالش است. در ضمن مگر خودمان چند ساله بودیم وقتی که فعالیتهای سیاسی را شروع کردیم؟.»
هوشنگ یکی دیگر از افراد گروه گفت:
« به نظر من این خود نقطه قوطی است، چون انسان در این سن ایده های جالبی دارد و ما که سن مان از آنها بیشتر است و تجارب فراوانی داریم، می توانیم آن ایده ها را در جهتی درست هدایت کنیم.»
وقتی که بهزاد برای آوردن چای بیرون رفت، یکی دیگر از پسرها به شوخی گفت:
«حالا هوشنگ بگو ببینم که چرا اینهمه دلیل می آوری؟، ما که قبول کرده ایم با آن دخترها کار کنیم. نکند این حرفها را بخاطر این می زنی که می ترسی آن دخترها را نبینی.»
هوشنگ وبقیه پسرها به یکدیگر نگاه کردند و با صدای بلند خندیدند. وقتی که بهزاد به اتاق برگشت ارسلان به بهزاد گفت:
« اگر یادت باشد، قبل از اینکه پدرم به تهران منتقل شود، با خانه خاله ات همسایه بودیم. این دختر خاله ات تمام محله را روی سرش گذاشته بود. بعد از ظهر ها وقتی مردم استراحت می کردند، دخترهای محله را جمع می کرد و به زنگ خانه ها چسب میزدند. هیچوقت شیطنتهایش از یادم نمی رود. او حتی با پسرها هم به جنگ محلات می رفت. و یک بار هم با چوب به یکی از پسرهای محله ای دیگر زده بود که پسره تا چند روزی نمی توانست درست راه برود»
یکی از پسرها به نام رضا که پسری بسیار شوخ، ریز نقش ، لاغر و تکیده بود، گفت: « ارسلان، با این حرفهایی که تو میزنی حسابی ما را ترساندی، وای به حال من استخوانی. اگر این جور باشد، من که با اولین ضربه اش تلف می شوم »
پسرها باز هم خندیدند و بهزاد با خنده و در حالی که دستی بر سرش کشید گفت:
«آره خیلی شیطون بود، یادمه. حالا شما نگران نباشید.او از آن شیطنت ها درس گرفته و الان دخترها را بر علیه جمهوری اسلامی جمع می کند. حالا باید برای جلسه بعد تاریخ تعیین کنیم چون قرار است آنها هم بیایند».
پسرها تاریخی را تعیین کردند و در آخر رضا باز به شوخی گفت:
« بچه ها من یک پیشنهاد دارم. و آن هم این است که جلسه آینده با خود یک جعبه کمکهای اولیه بیاوریم. با این حرفهایی که ارسلان زد، من یکی که احساس امنیت نمی کنم.».
هوشنگ هم با خنده گفت:
« یا اینکه ، او هر چیزی گفت ما هم بگوییم: چشم رفیق شعله، شما فقط امر بفرمایید. ما چاکر شما هستیم. خلاصه به نظر من اصلا رو حرفش نه نیاوریم.» پسرها باز هم با صدای بلند خندیدند.
« به به چقدر عالی، شما دخترخاله های زیادی دارید، منظورت کدامشان است؟»
«فکر نکنم شما او را بشناسید. اسمش شعله است.»
ارسلان با تعجب گفت:
«منظورت شعله خواهر شهاب و ارغوان نباشد.»
«آره، منظورم او است. چرا؟»
«اون که یک بچه ده، یازده ساله است.»
«نه بابا، الان پانزده، شانزده سالش است. در ضمن مگر خودمان چند ساله بودیم وقتی که فعالیتهای سیاسی را شروع کردیم؟.»
هوشنگ یکی دیگر از افراد گروه گفت:
« به نظر من این خود نقطه قوطی است، چون انسان در این سن ایده های جالبی دارد و ما که سن مان از آنها بیشتر است و تجارب فراوانی داریم، می توانیم آن ایده ها را در جهتی درست هدایت کنیم.»
وقتی که بهزاد برای آوردن چای بیرون رفت، یکی دیگر از پسرها به شوخی گفت:
«حالا هوشنگ بگو ببینم که چرا اینهمه دلیل می آوری؟، ما که قبول کرده ایم با آن دخترها کار کنیم. نکند این حرفها را بخاطر این می زنی که می ترسی آن دخترها را نبینی.»
هوشنگ وبقیه پسرها به یکدیگر نگاه کردند و با صدای بلند خندیدند. وقتی که بهزاد به اتاق برگشت ارسلان به بهزاد گفت:
« اگر یادت باشد، قبل از اینکه پدرم به تهران منتقل شود، با خانه خاله ات همسایه بودیم. این دختر خاله ات تمام محله را روی سرش گذاشته بود. بعد از ظهر ها وقتی مردم استراحت می کردند، دخترهای محله را جمع می کرد و به زنگ خانه ها چسب میزدند. هیچوقت شیطنتهایش از یادم نمی رود. او حتی با پسرها هم به جنگ محلات می رفت. و یک بار هم با چوب به یکی از پسرهای محله ای دیگر زده بود که پسره تا چند روزی نمی توانست درست راه برود»
یکی از پسرها به نام رضا که پسری بسیار شوخ، ریز نقش ، لاغر و تکیده بود، گفت: « ارسلان، با این حرفهایی که تو میزنی حسابی ما را ترساندی، وای به حال من استخوانی. اگر این جور باشد، من که با اولین ضربه اش تلف می شوم »
پسرها باز هم خندیدند و بهزاد با خنده و در حالی که دستی بر سرش کشید گفت:
«آره خیلی شیطون بود، یادمه. حالا شما نگران نباشید.او از آن شیطنت ها درس گرفته و الان دخترها را بر علیه جمهوری اسلامی جمع می کند. حالا باید برای جلسه بعد تاریخ تعیین کنیم چون قرار است آنها هم بیایند».
پسرها تاریخی را تعیین کردند و در آخر رضا باز به شوخی گفت:
« بچه ها من یک پیشنهاد دارم. و آن هم این است که جلسه آینده با خود یک جعبه کمکهای اولیه بیاوریم. با این حرفهایی که ارسلان زد، من یکی که احساس امنیت نمی کنم.».
هوشنگ هم با خنده گفت:
« یا اینکه ، او هر چیزی گفت ما هم بگوییم: چشم رفیق شعله، شما فقط امر بفرمایید. ما چاکر شما هستیم. خلاصه به نظر من اصلا رو حرفش نه نیاوریم.» پسرها باز هم با صدای بلند خندیدند.
●●●●●●
بالاخره وقت دیدار جمع های دختران و پسران فرا رسید. دخترها و پسرها با یکدیگر دست دادند و خود را معرفی کردند. سپس جلسه شروع شد و بهزاد از اینکه آنها می توانند با هم همکاری کنند ابراز خوشحالی کرد. او از حاضرین خواست که برای حرف زدن نوبت بگیرند. خود او در مورد تصمیماتی که گرفته اند صحبت کرد و گفت بهتر است که هر کسی پیشنهاد خود را ارائه دهد تا بعد از آن بتوانند کارها را در بین افراد تقسیم کنند. شعله نوبت گرفت و شروع به صحبت کرد:
« در ابتدا می خواهم سوالی از شما کنم، آن هم در مورد روشن کردن آتش بر فراز آبیدر است . روشن کردن این آتش به چه معنایی است؟»
بهزاد که از این سوال شعله متعجب شده بود گفت:
«خوب معلومه، این یک کار سمبلیک است.ما به این شیوه میخواهیم روز جهانی کارگر را گرامی می داریم.»
شعله در ادامه پرسید:
«خیلی خوب، ولی آیا کارگری که از دور این آتش را نگاه می کند حالی می شود که این کار بمناسبت گرامیداشت روز کارگر است؟ و حتی اگر هم بداند، آیا این کار کمکی به بهبود وضعیت زندگی او می کند؟ . همگی می دانیم که در شرایط کنونی، طبقه کارگر احتیاج به آگاهی دارد و اتحادی که ما همیشه در مورد آن صحبت می کنیم بدون آگاهی ممکن نیست»
ارسلان گفت: «خوب ما می خواهیم هم در شهر و هم در آبیدر اعلامیه پخش کنیم و بر دیوارهای شهر شعار می نویسیم»
« به نظر من هم آتشی که در آبیدر روشن می شود و هم پخش اعلامیه و نوشتن شعار، لازم است ولی کافی نیست. از سال شصت به بعد با توجه به دستگیری و اعدام مخالفین در سطحی وسیع، رژیم فشار و محدودیتهای فراوانی برای ما بوجود آورده است و این باعث شده که ما نیروی کمتری داشته باشیم. باید این جو رعب و وحشتی را که رژیم به پا کرده بشکنیم و مردم را امیدوار کنیم و با نیرویی که داریم، اجتماعی و توده ای تر ظاهر شویم و عمل کنیم. در غیر این صورت صرفا با انجام اقداماتی مخفیانه و به دور از شرکت دادن کارگران و مردم، خودمان را منزوی می کنیم و این نه به نفع اهداف روز جهانی کارگر و نه به نفع ادامه کاری خودمان است..»
سکوتی طولانی برقرار شد. حرفهای شعله آنقدر واقعی بود که هیچکدام از حاضرین حرفی در مخالفت با حرفهای او نداشتند. همگی در فکر بودند که چگونه می توانند این حرکت را در ابعاد وسیعتری انجام دهند. عاقبت ارسلان سکوت را شکست:
«هر روز تعداد زیادی کارگر دور میدان شهر جمع می شوند، تا چند نفری بیایند و از بین آنها تعدادی را برای کار انتخاب کنند. ما می توانیم هر روز به آنجا برویم و به بهانه های مختلف با آنان در مورد این روز صحبت کنیم.»
و امید گفت:« و یا اینکه چند تکه چیز برای فروش بخریم و به جاهایی که دست فروشان جمع می شوند برویم و شروع به تبلیغ کنیم. در ضمن کارگران مبارز هم اول ماه مه را به شیوه های مختلف جشن می گیرند. ما می توانیم با آنها تماس بگیریم.»
و مستوره شوق زده گفت:
«آره، ما هم می توانیم به کارگاههای قالی بافی برویم و با زنان و دختران بر سر اول ماه مه صحبت کنیم .»
هوشنگ هم گفت:« در ضمن مردم الان بیشتر وقتشان را در صفهای مختلف از صف نان گرفته تا روغن و برنج بسر می برند، اینگونه مکانها هم محلهای خوبی برای تبلیغات است.».
بعد رو به شعله کرد و گفت:« اینجور که من از حرفهایت حالی شدم منظورت این است که ما مردم را به جشن اول ماه مه در آبیدر دعوت کنیم. درست می گویم؟»
شعله با حرکت سر حرف هوشنگ را تایید کرد. بهزاد نظرش این بود که این کار از دو جنبه کار درستی نیست. اولا وقتی که آنان مردم را در آبیدر جمع می کنند، مردم را در معرض خطر امنیتی قرار می دهند. زیرا رژیم هر آن می تواند به مردم حمله کند. دوما وقتی که مردم جمع می شوند باید برای آنها برنامه داشت، مثلا یک نفر باید سخنرانی کند. که این کار هم از لحاظ امنیتی خطرناک است. در اینجا بود که رضا پیشنهاد داد که برای مراسم نگهبان بگذارند. و اینبار بحث اینکه تعدادشان کم است به میان آمد. این بود که هوشنگ گفت:
«بچه ها، آب در میان کوزه، ما تشنه لبان می گردیم. ما اگر نیروی بیشتر بخواهیم آن نیرو را داریم. می توانیم مثلا از افراد خانواده و تمامی روابط پیرامونی خودمان استفاده کنیم. مادر خود من، آرزویش این است که برای کومه له فعالیت کند. خانواده های شما هم همینطور و مسئله ِ دیگر هم موقعیت آبیدر است. اولا از شهر دور است و راه ماشین به آبیدر وجود ندارد. و رژیم حتی اگر مطلع هم بشود باید نیروی پیاده بفرستد و تا آنها بالا بیایند ما مردم را متفرق می کنیم. البته باید یادمان نرود و برای این کار هم برنامه ریزی کنیم.»
شعله هم خطاب به بهزاد گفت:
«در مورد سخنرانی هم که می گویی، به نظر من لازم نیست که یک نفر از ما سخنرانی کند. معمولا رادیو کومه له قبل از اول ماه مه پیام تبریک می فرستد، ما می توانیم پیام را ضبط کنیم و آن را در مراسم پخش کنیم. در ضمن هر سال منصور حکمت، دبیر کل حزب کمونیست ایران به مناسبت اول ماه مه سخنرانی می کند، می توانیم آن را هم پخش کنیم.»
تمام افراد گروه موافق پیشنهاد های شعله بودند. این بود که بهزاد با خوشحالی گفت:
«خیلی نظرات و پیشنهادات جالبی ارائه دادید. من هم با پیشنهاد شعله موافقم. در ضمن من الان یادم آمد که ما یک برگ برنده ِ دیگر هم داریم و آن هم این است که امسال روز اول ماه مه، روز جمعه است. به این ترتیب ما می توانیم تعداد بیشتری از مردم را جمع کنیم. مزدوران رژیم هم که در این روز نماز جمعه دارند و سرشان بیشتر به این کار مشغول است. حالا یک استراحتی می کنیم و بعد از آن برنامه ریزی دقیق و تقسیم کار هم می کنیم.» بعد رو به حاضرین کرد و پرسید: «همگی موافق هستید؟». حاضرین همگی سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
وقتی که حاضرین مشغول صحبتهای پراکنده بودند، فروزان با تعجب از شعله پرسید که عجیب است که او طبق معمول پیشنهاد پخش شیرینی را نداده است. و شعله هم گفت:
«آی، خوب بود که یادم انداختی، حتما باید هم این پیشنهاد را بکنیم و هم اینکه پلاکاتهایی به همین مناسبت تهیه کنیم.»
فروزان هم گفت: «و یک پرچم سرخ هم بر بر فراز آبیدر به اهتزاز در آوریم . به نظر من پرچم سرخ بیشتر سمبل مبارزات طبقه کارگر است.»
« چه پیشنهاد جالبی. من هم موافقم.»
ارغوان هم که به حرفهای شعله و فروزان گوش می داد گفت:
« من هم به یک مسئله فکر کرده ام و آن هم این است که در واقع ما می خواهیم در یک کوه تعداد زیادی از مردم را جمع کنیم. درست است که در آبیدر قسمتهای نسبتا مسطحی هم وجود دارد، ولی اگر بخواهیم تعداد زیادی را در یک جا جمع کنیم باید فضای مسطح بیشتری درست کنیم. با توجه به نیروی رفقای پسر این کار را هم در برنامه ها بگذاریم. شعله و فروزان با پیشنهاد ارغوان هم عقیده بودند.
بعد از استراحت جلسه ادامه یافت و حاضرین بر سر اینکه مراسم با پخش سرود انترناسیونال شروع شود و بعد اعلام یک دقیقه سکوت به احترام جانباختگان راه سوسیالیسمِ ، سپس پخش پیام کومه له به مناسبت اول ماه مه و پس از آن پخش سخنرانی منصور حکمت توافق کردند. و بهزاد کارها و وظائف گوناگون را بین حاضرین تقسیم کرد. بعد گروه برنامه ریزی دقیقتری بر سر چگونگی اجرای تک تک وظائف را مورد بحث و گفتگو قرار داد. و تاریخی برای جلسه بعد تعیین کردند. وقتی که پیشنهاد مسطح کردن قسمتهایی از آبیدر به میان آمد، رضا به شوخی گفت:
«خوب این کار را هم می توانیم انجام دهیم. فرهاد که برای شیرین کوه کن شد. حالا ما هم برای طبقه کارگر کوه می کنیم.» جوانان با خوشنودی خنده ای از ته دل سر دادند.
همگی همچون گلهای بهاری شکفته بودند. چون تک تک آنان می دانستند در اجرای مراسمی بسیار مهم نقشی کلیدی خواهند داشت. آنها به خود و دوستان شان افتخار می کردند و بی صبرانه منتظر اجرای طرحهای شان بودند.
« در ابتدا می خواهم سوالی از شما کنم، آن هم در مورد روشن کردن آتش بر فراز آبیدر است . روشن کردن این آتش به چه معنایی است؟»
بهزاد که از این سوال شعله متعجب شده بود گفت:
«خوب معلومه، این یک کار سمبلیک است.ما به این شیوه میخواهیم روز جهانی کارگر را گرامی می داریم.»
شعله در ادامه پرسید:
«خیلی خوب، ولی آیا کارگری که از دور این آتش را نگاه می کند حالی می شود که این کار بمناسبت گرامیداشت روز کارگر است؟ و حتی اگر هم بداند، آیا این کار کمکی به بهبود وضعیت زندگی او می کند؟ . همگی می دانیم که در شرایط کنونی، طبقه کارگر احتیاج به آگاهی دارد و اتحادی که ما همیشه در مورد آن صحبت می کنیم بدون آگاهی ممکن نیست»
ارسلان گفت: «خوب ما می خواهیم هم در شهر و هم در آبیدر اعلامیه پخش کنیم و بر دیوارهای شهر شعار می نویسیم»
« به نظر من هم آتشی که در آبیدر روشن می شود و هم پخش اعلامیه و نوشتن شعار، لازم است ولی کافی نیست. از سال شصت به بعد با توجه به دستگیری و اعدام مخالفین در سطحی وسیع، رژیم فشار و محدودیتهای فراوانی برای ما بوجود آورده است و این باعث شده که ما نیروی کمتری داشته باشیم. باید این جو رعب و وحشتی را که رژیم به پا کرده بشکنیم و مردم را امیدوار کنیم و با نیرویی که داریم، اجتماعی و توده ای تر ظاهر شویم و عمل کنیم. در غیر این صورت صرفا با انجام اقداماتی مخفیانه و به دور از شرکت دادن کارگران و مردم، خودمان را منزوی می کنیم و این نه به نفع اهداف روز جهانی کارگر و نه به نفع ادامه کاری خودمان است..»
سکوتی طولانی برقرار شد. حرفهای شعله آنقدر واقعی بود که هیچکدام از حاضرین حرفی در مخالفت با حرفهای او نداشتند. همگی در فکر بودند که چگونه می توانند این حرکت را در ابعاد وسیعتری انجام دهند. عاقبت ارسلان سکوت را شکست:
«هر روز تعداد زیادی کارگر دور میدان شهر جمع می شوند، تا چند نفری بیایند و از بین آنها تعدادی را برای کار انتخاب کنند. ما می توانیم هر روز به آنجا برویم و به بهانه های مختلف با آنان در مورد این روز صحبت کنیم.»
و امید گفت:« و یا اینکه چند تکه چیز برای فروش بخریم و به جاهایی که دست فروشان جمع می شوند برویم و شروع به تبلیغ کنیم. در ضمن کارگران مبارز هم اول ماه مه را به شیوه های مختلف جشن می گیرند. ما می توانیم با آنها تماس بگیریم.»
و مستوره شوق زده گفت:
«آره، ما هم می توانیم به کارگاههای قالی بافی برویم و با زنان و دختران بر سر اول ماه مه صحبت کنیم .»
هوشنگ هم گفت:« در ضمن مردم الان بیشتر وقتشان را در صفهای مختلف از صف نان گرفته تا روغن و برنج بسر می برند، اینگونه مکانها هم محلهای خوبی برای تبلیغات است.».
بعد رو به شعله کرد و گفت:« اینجور که من از حرفهایت حالی شدم منظورت این است که ما مردم را به جشن اول ماه مه در آبیدر دعوت کنیم. درست می گویم؟»
شعله با حرکت سر حرف هوشنگ را تایید کرد. بهزاد نظرش این بود که این کار از دو جنبه کار درستی نیست. اولا وقتی که آنان مردم را در آبیدر جمع می کنند، مردم را در معرض خطر امنیتی قرار می دهند. زیرا رژیم هر آن می تواند به مردم حمله کند. دوما وقتی که مردم جمع می شوند باید برای آنها برنامه داشت، مثلا یک نفر باید سخنرانی کند. که این کار هم از لحاظ امنیتی خطرناک است. در اینجا بود که رضا پیشنهاد داد که برای مراسم نگهبان بگذارند. و اینبار بحث اینکه تعدادشان کم است به میان آمد. این بود که هوشنگ گفت:
«بچه ها، آب در میان کوزه، ما تشنه لبان می گردیم. ما اگر نیروی بیشتر بخواهیم آن نیرو را داریم. می توانیم مثلا از افراد خانواده و تمامی روابط پیرامونی خودمان استفاده کنیم. مادر خود من، آرزویش این است که برای کومه له فعالیت کند. خانواده های شما هم همینطور و مسئله ِ دیگر هم موقعیت آبیدر است. اولا از شهر دور است و راه ماشین به آبیدر وجود ندارد. و رژیم حتی اگر مطلع هم بشود باید نیروی پیاده بفرستد و تا آنها بالا بیایند ما مردم را متفرق می کنیم. البته باید یادمان نرود و برای این کار هم برنامه ریزی کنیم.»
شعله هم خطاب به بهزاد گفت:
«در مورد سخنرانی هم که می گویی، به نظر من لازم نیست که یک نفر از ما سخنرانی کند. معمولا رادیو کومه له قبل از اول ماه مه پیام تبریک می فرستد، ما می توانیم پیام را ضبط کنیم و آن را در مراسم پخش کنیم. در ضمن هر سال منصور حکمت، دبیر کل حزب کمونیست ایران به مناسبت اول ماه مه سخنرانی می کند، می توانیم آن را هم پخش کنیم.»
تمام افراد گروه موافق پیشنهاد های شعله بودند. این بود که بهزاد با خوشحالی گفت:
«خیلی نظرات و پیشنهادات جالبی ارائه دادید. من هم با پیشنهاد شعله موافقم. در ضمن من الان یادم آمد که ما یک برگ برنده ِ دیگر هم داریم و آن هم این است که امسال روز اول ماه مه، روز جمعه است. به این ترتیب ما می توانیم تعداد بیشتری از مردم را جمع کنیم. مزدوران رژیم هم که در این روز نماز جمعه دارند و سرشان بیشتر به این کار مشغول است. حالا یک استراحتی می کنیم و بعد از آن برنامه ریزی دقیق و تقسیم کار هم می کنیم.» بعد رو به حاضرین کرد و پرسید: «همگی موافق هستید؟». حاضرین همگی سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
وقتی که حاضرین مشغول صحبتهای پراکنده بودند، فروزان با تعجب از شعله پرسید که عجیب است که او طبق معمول پیشنهاد پخش شیرینی را نداده است. و شعله هم گفت:
«آی، خوب بود که یادم انداختی، حتما باید هم این پیشنهاد را بکنیم و هم اینکه پلاکاتهایی به همین مناسبت تهیه کنیم.»
فروزان هم گفت: «و یک پرچم سرخ هم بر بر فراز آبیدر به اهتزاز در آوریم . به نظر من پرچم سرخ بیشتر سمبل مبارزات طبقه کارگر است.»
« چه پیشنهاد جالبی. من هم موافقم.»
ارغوان هم که به حرفهای شعله و فروزان گوش می داد گفت:
« من هم به یک مسئله فکر کرده ام و آن هم این است که در واقع ما می خواهیم در یک کوه تعداد زیادی از مردم را جمع کنیم. درست است که در آبیدر قسمتهای نسبتا مسطحی هم وجود دارد، ولی اگر بخواهیم تعداد زیادی را در یک جا جمع کنیم باید فضای مسطح بیشتری درست کنیم. با توجه به نیروی رفقای پسر این کار را هم در برنامه ها بگذاریم. شعله و فروزان با پیشنهاد ارغوان هم عقیده بودند.
بعد از استراحت جلسه ادامه یافت و حاضرین بر سر اینکه مراسم با پخش سرود انترناسیونال شروع شود و بعد اعلام یک دقیقه سکوت به احترام جانباختگان راه سوسیالیسمِ ، سپس پخش پیام کومه له به مناسبت اول ماه مه و پس از آن پخش سخنرانی منصور حکمت توافق کردند. و بهزاد کارها و وظائف گوناگون را بین حاضرین تقسیم کرد. بعد گروه برنامه ریزی دقیقتری بر سر چگونگی اجرای تک تک وظائف را مورد بحث و گفتگو قرار داد. و تاریخی برای جلسه بعد تعیین کردند. وقتی که پیشنهاد مسطح کردن قسمتهایی از آبیدر به میان آمد، رضا به شوخی گفت:
«خوب این کار را هم می توانیم انجام دهیم. فرهاد که برای شیرین کوه کن شد. حالا ما هم برای طبقه کارگر کوه می کنیم.» جوانان با خوشنودی خنده ای از ته دل سر دادند.
همگی همچون گلهای بهاری شکفته بودند. چون تک تک آنان می دانستند در اجرای مراسمی بسیار مهم نقشی کلیدی خواهند داشت. آنها به خود و دوستان شان افتخار می کردند و بی صبرانه منتظر اجرای طرحهای شان بودند.
●●●●●●
جوانان به دو دسته تقسیم شده بودند. یک دسته از سر شب در آبیدر بودند و مسئولیت روشن کردن آتش، بر افراشتن پرچم سرخ، جا گذاری ضبط صوتها در محلهای امن و نصب پلاکاتها را داشتند.
دسته دیگر مسئولیت سازمان دادن نگهبانها را که قرار بود در چند ین نقطه جایگزین شوند، مسئولیت سازمان دادن گروه پخش شیرینی ، اعلامیه و نوار سخنرانی منصور حکمت ،و مسئولیت اجرای برنامه را داشتند. قرار بود که کار ِ این گروه در ساعات اول شب که هوا تاریک است، انجام شود و کسانی که اینکار را انجام می دادند، می بایست صورت خود را بپوشانند و بعد از پایان برنامه، ضبط سوت ها و پلاکاتها را جمع کنند و بسرعت از محل دور شوند.
اولین دسته مردم در ساعت دو شب در آبیدر بودند و در عرض یک ساعت و نیم، آنقدر مردم جمع شده بودند که جای سوزن انداختن نبود. از ساعت سه، دسته مسئول پخش اعلامیه ، شیرینی و نوار کارشان را شروع کردند. و با استقبال بی نظیر مردم روبرو شدند. بعد شروع برنامه را اعلام کردند. سکوتی طولانی در میان جمع بر قرار شد و صدای سکوت با آهنگ سرود انترناسیونال شکست.
این سرود آنقدر احساسات آنان را بر می انگیخت، که تعدادی دستشان را در دست بغل دستی ها یشان می گذاشتند . و بسیاری در دل تاریکی شب، وقتی که هیچ کس نمی توانست به راحتی صورت بغل دستیش را ببیند، آرام آرام اشک می ریختند. اشکهایی که هر قطره اش، از طرفی نشانی از بغضهای فرو خورده در اثر سالها تحقیر و بی عدالتی بود و از طرفی دیگر ، آرزویی قلبی برای ایجاد یک دنیای نوین بود. مخصوصا وقتی که خواننده می خواند:
« باید از ریشه بر اندازیم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوین جهانی سازیم
هیچ بودگان هر چیز گردند».
مردم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتند.
سپس به یاد جانباختگان راه سوسیالیسمِ، اعلام یک دقیقه سکوت شد و در دل آن سکوت، عهد ها بود که بسته می شد که: « ای رفیقان خفته، راهتان ادامه دارد». سپس به جمعیت گفتند که می توانند بنشینند، ولی وقتی که جمعیت صدای گرم و دلنشین محمد کمالی، گوینده رادیو کومه له را شنیدند همچنان ایستادند. صدای این گوینده محبوب به یک باره آبیدر را تکان داد، قلبهای حاضرین را شکافت و به گوشه های قلبهای آنان خزید. مردم با شنیدن این صدای آشنا، این صدای دشمنان سرمایه و دوست رنج دیدگان، این صدا که هر روز بر سفره ناهار اکثر آنان حاظر بود و امید را به خانه هایشان می آورد، این صدا که با طنین آهنینش رنجها را از آنها می تکاند و باعث می شد که آنها قد علم کنند و به ظلم و ستم نه بگویند، با قامتهای استوار ایستادند و سینه هایشان را سپر کردند. در صدای این مرد، که تقریبا هیچ کدام از آنها هرگز او را ندیده بودند، وعده ای بود، وعده ای به فردایی درخشان. این صدا در آنها احساس احترام به همنوعان و ایستادگی در مقابل ظلم و ستم را بیدار می کرد. این بود که مردم با شنیدن صدای او، وقتی که از فردا های زیبا می گفت، آرامش میافتند. وقتی که از جنایت های رژیم می گفت، خشمگین می شدند. وقتی که از جانباختگان راه سوسیالیسمِ می گفت، می گریستند. و امشب که برایشان پیامی به مناسبت اول ماه مه می فرستاد، به خود افتخار می کردند، شادمان بودند و هر کدام از آنان، از شادی نفس راحتی می کشید و لبخندی رضایت بخش بر لبهای شان نمایان بود.
سپس نوبت به پخش سخنرانی منصور حکمت رسید. هر کس در گوشه ای نشست و به دقت به حرفهای او گوش می داد. حرفهای او آنقدر دلسوزانه، بااحساس و درک بیان میشد، که مردم فکر می کردند که او هم یک کارگر است که در همانجا در کنارشان بر همان زمین خاکی نشسته و با آنان رفیقانه صحبت می کند. او از دردهای شان میگفت،از وضعیت معیشیتی آنان، از شرایط نابسامان زندگیشان، از تبعیضات جنسی بر علیه زنان، از کودکان خیابانی، از حقوق انسانی پایمال شد ه شان، از جنگ خانمان سوز ایران و عراق و تاثیرات آن بر سر زندگی آنان، از بیکاری شان، مریضی شان، کارهای سخت و مشقت بارشان و در کنار تمام اینها، از راه حل می گفت، از کاهش ساعات کار، از تامین اوقات فراغت ، دو روز تعطیلی متوالی در هفته و از پرداخت حقوق های به تعویق افتاده. از ضرورت ایجاد تشکل های کارگری، از ایجاد اتحادیه های صنفی کارگری بر علیه کارفرمایان می گفت، از اتحاد می گفت و از اینکه طبقه کارگر فقط با نیروی متشکل، آگاه و سازمان یافته ِ خود می تواند به خواسته های بر حقش برسد. و از اراده می گفت، اراده ای فولاد ین برای ایجاد یک دنیای بهتر.
گویند: « سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند». این بود که مردم سخنان او را، همچون مادری که عاشقانه طفل نوزادش را در آغوش می کشد ، در آغوش کشیدند و در قلبهای شان عشقی عمیق نسبت به این سخنان بیدار شد. عشقی که برای هر لحظه بیشتر بر سینه هایشان رشد می کرد و آنان را بیشتر و بیشتر به دشمنان قهار نظام سرمایه داری تبدیل می کرد.
هنگامی که سخنرانی منصور حکمت تمام شد، پایان برنامه اعلام شد. مردم با قلبهای شاد و پر امید از محل برگزاری برنامه دور شدند و در گوشه های مختلف آبیدر آتشی روشن کردند و در کنار آتش، به بحث و گفتگو برسر مسائل و مشکلات خود پرداختند. در جمع های مختلف بحث های ِ داغی در مورد ِ مسائل محوری ِ طبقه کارگر، موانع و راه حل ها در جریان بود. قرا رهایی برای برگزاری مراسمهای دیگری گذاشته شد. قرار بود در آن مراسمها قطعنامه هایی صادر شود و در رابطه با مسئله چگونگی سازماندهی کارگران در کارخانه ها، کارگاهها ، و صنایع کوچک و بزرگ بحثهایی صورت گیرد. همچنین پیشنهاداتی در مورد نحوه پیشبرد فعالیت در صفوف کارگران ارائه گردد. این بود که تعدادی از مردم تصمیم گرفتند که آبیدر را ترک کنند و ترتیب مراسمی در سالن های ِ اجتماعات را در عصر همان روز بدهند. تعدادی از کارگران نبز دعوتنامه هایی در مورد بر گزاری مراسم اول ماه مه در عصر روز جمعه را در بین مردم پخش کردند.
جوانان مسئول برگزاری مراسم هم در گوشه ای آتش به پا کردند و دور آن حلقه زدند. بزرگترین آرزوی مشترک آنان که همانا برگزاری موفقیت آمیز مراسم اول ماه مه بود، تحقق یافته بود و این به آنان آرامشی غیر قابل وصف می داد. همگی ساکت نشسته بودند و مدتی طولانی به جدال زیبای شعله های آتش و نسیم ملایم که شعله ها را می رقصاند، خیره گشته بودند. عاقبت ارسلان سکوت را شکست و گفت:
«نمی دانم شما اشتهای چای دارید یا نه، ولی به نظر من الان یک استکان چای خیلی می چسبه. ». جوانان همگی با او موافق بودند. این بود که او هم کتری ِ سیاهی را پر از آب کرد و روی آتش گذاشت.
رضا هم به جمع گفت :« بچه ها، به نظر من نان و پنیر با این چای ارسلان خیلی می چسبه.» بعد رفت و نان و سبزی و خرما و خلاصه تمام خوراکیهای که با خود آورده بودند آورد. و با به جوش آمدن آب ِ کتری، چای هم دم شد و جوانان شروع به خوردن کردند. وقتی که سفره غذا را جمع می کردند، شعله پرسید: «بچه ها، اگر گفتید که الان چی از همه چیز بیشتر می چسبه؟» و انتظار داشت که در جواب او مثلا بگویند: شیرینی، کیک و یا یک خوردنی خوشمزه دیگر. ولی رضا که مشغول جمع کردن سفره بود، سرش را بلند کرد، با حالتی با مزه و به شوخی گفت:
«چسب، به نظر من الان چسب از همه چیز بیشتر می چسبه.»
با شنیدن این جمله همگی با صدای بلند خندیدند. و این شروعی بود برای شوخی و تعریف کردن از کارهای خنده داری که هر کدام به تنهایی و یا با افراد گروه در این مدت انجام داده بودند. هر کسی خاطره ای تعریف می کرد و دیگران می خندیدند.
جوانان همچنان مشغول شوخی و صحبت بودند که از مکا نی صدای آهنگ رقص کردی را شنیدند. رضا و فروزان از از جای خود بلند شدند و به سوی محل سر و صدا رفتند و در آنجا دیدند که مردم مشغول رقص و پایکوبی هستند. با خوشحالی به نزد بقیه افراد گروه برگشتند و جریان را برایشان تعریف کردند. و آنان هم به میان مردم رفتند و دیدند که زنان روسری هایشان را پرت کرده اند و زن و مرد دست در دست مشغول رقص هستند. آنها هم در گوشه ای ایستادند و به مردم نگاه کردند. یکی از زنانی که مشغول رقص بود و قدی بلند و اندامی درشت داشت، با خوشحالی به جوانان گفت:
«امروز روز کارگر است. بچه ها بیایید و با ما این روز را جشن بگیرید.». جوانان هم با خوشحالی به جمع پیوستند و به رقص و پایکوبی پرداختند.
کسانی که مشغول رقص بودند به زودی دریافتند که فروزان از همه قشنگ تر می رقصد. این بود که دستمال رقص را به او دادند و از او خواستند که رقص را هدایت کند. فروزان هم با قد بلند و اندام زیبایش، با چشمان بادامی و صورت جذابش ، با گونه های گلگون و موهای بور و لخت ش که بر روی شانه هایش پریشان بود، آنقدر زیبا با ریتم آهنگ می رقصید که همگی محو تماشای او گشته بودند.
این سرود آنقدر احساسات آنان را بر می انگیخت، که تعدادی دستشان را در دست بغل دستی ها یشان می گذاشتند . و بسیاری در دل تاریکی شب، وقتی که هیچ کس نمی توانست به راحتی صورت بغل دستیش را ببیند، آرام آرام اشک می ریختند. اشکهایی که هر قطره اش، از طرفی نشانی از بغضهای فرو خورده در اثر سالها تحقیر و بی عدالتی بود و از طرفی دیگر ، آرزویی قلبی برای ایجاد یک دنیای نوین بود. مخصوصا وقتی که خواننده می خواند:
« باید از ریشه بر اندازیم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوین جهانی سازیم
هیچ بودگان هر چیز گردند».
مردم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتند.
سپس به یاد جانباختگان راه سوسیالیسمِ، اعلام یک دقیقه سکوت شد و در دل آن سکوت، عهد ها بود که بسته می شد که: « ای رفیقان خفته، راهتان ادامه دارد». سپس به جمعیت گفتند که می توانند بنشینند، ولی وقتی که جمعیت صدای گرم و دلنشین محمد کمالی، گوینده رادیو کومه له را شنیدند همچنان ایستادند. صدای این گوینده محبوب به یک باره آبیدر را تکان داد، قلبهای حاضرین را شکافت و به گوشه های قلبهای آنان خزید. مردم با شنیدن این صدای آشنا، این صدای دشمنان سرمایه و دوست رنج دیدگان، این صدا که هر روز بر سفره ناهار اکثر آنان حاظر بود و امید را به خانه هایشان می آورد، این صدا که با طنین آهنینش رنجها را از آنها می تکاند و باعث می شد که آنها قد علم کنند و به ظلم و ستم نه بگویند، با قامتهای استوار ایستادند و سینه هایشان را سپر کردند. در صدای این مرد، که تقریبا هیچ کدام از آنها هرگز او را ندیده بودند، وعده ای بود، وعده ای به فردایی درخشان. این صدا در آنها احساس احترام به همنوعان و ایستادگی در مقابل ظلم و ستم را بیدار می کرد. این بود که مردم با شنیدن صدای او، وقتی که از فردا های زیبا می گفت، آرامش میافتند. وقتی که از جنایت های رژیم می گفت، خشمگین می شدند. وقتی که از جانباختگان راه سوسیالیسمِ می گفت، می گریستند. و امشب که برایشان پیامی به مناسبت اول ماه مه می فرستاد، به خود افتخار می کردند، شادمان بودند و هر کدام از آنان، از شادی نفس راحتی می کشید و لبخندی رضایت بخش بر لبهای شان نمایان بود.
سپس نوبت به پخش سخنرانی منصور حکمت رسید. هر کس در گوشه ای نشست و به دقت به حرفهای او گوش می داد. حرفهای او آنقدر دلسوزانه، بااحساس و درک بیان میشد، که مردم فکر می کردند که او هم یک کارگر است که در همانجا در کنارشان بر همان زمین خاکی نشسته و با آنان رفیقانه صحبت می کند. او از دردهای شان میگفت،از وضعیت معیشیتی آنان، از شرایط نابسامان زندگیشان، از تبعیضات جنسی بر علیه زنان، از کودکان خیابانی، از حقوق انسانی پایمال شد ه شان، از جنگ خانمان سوز ایران و عراق و تاثیرات آن بر سر زندگی آنان، از بیکاری شان، مریضی شان، کارهای سخت و مشقت بارشان و در کنار تمام اینها، از راه حل می گفت، از کاهش ساعات کار، از تامین اوقات فراغت ، دو روز تعطیلی متوالی در هفته و از پرداخت حقوق های به تعویق افتاده. از ضرورت ایجاد تشکل های کارگری، از ایجاد اتحادیه های صنفی کارگری بر علیه کارفرمایان می گفت، از اتحاد می گفت و از اینکه طبقه کارگر فقط با نیروی متشکل، آگاه و سازمان یافته ِ خود می تواند به خواسته های بر حقش برسد. و از اراده می گفت، اراده ای فولاد ین برای ایجاد یک دنیای بهتر.
گویند: « سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند». این بود که مردم سخنان او را، همچون مادری که عاشقانه طفل نوزادش را در آغوش می کشد ، در آغوش کشیدند و در قلبهای شان عشقی عمیق نسبت به این سخنان بیدار شد. عشقی که برای هر لحظه بیشتر بر سینه هایشان رشد می کرد و آنان را بیشتر و بیشتر به دشمنان قهار نظام سرمایه داری تبدیل می کرد.
هنگامی که سخنرانی منصور حکمت تمام شد، پایان برنامه اعلام شد. مردم با قلبهای شاد و پر امید از محل برگزاری برنامه دور شدند و در گوشه های مختلف آبیدر آتشی روشن کردند و در کنار آتش، به بحث و گفتگو برسر مسائل و مشکلات خود پرداختند. در جمع های مختلف بحث های ِ داغی در مورد ِ مسائل محوری ِ طبقه کارگر، موانع و راه حل ها در جریان بود. قرا رهایی برای برگزاری مراسمهای دیگری گذاشته شد. قرار بود در آن مراسمها قطعنامه هایی صادر شود و در رابطه با مسئله چگونگی سازماندهی کارگران در کارخانه ها، کارگاهها ، و صنایع کوچک و بزرگ بحثهایی صورت گیرد. همچنین پیشنهاداتی در مورد نحوه پیشبرد فعالیت در صفوف کارگران ارائه گردد. این بود که تعدادی از مردم تصمیم گرفتند که آبیدر را ترک کنند و ترتیب مراسمی در سالن های ِ اجتماعات را در عصر همان روز بدهند. تعدادی از کارگران نبز دعوتنامه هایی در مورد بر گزاری مراسم اول ماه مه در عصر روز جمعه را در بین مردم پخش کردند.
جوانان مسئول برگزاری مراسم هم در گوشه ای آتش به پا کردند و دور آن حلقه زدند. بزرگترین آرزوی مشترک آنان که همانا برگزاری موفقیت آمیز مراسم اول ماه مه بود، تحقق یافته بود و این به آنان آرامشی غیر قابل وصف می داد. همگی ساکت نشسته بودند و مدتی طولانی به جدال زیبای شعله های آتش و نسیم ملایم که شعله ها را می رقصاند، خیره گشته بودند. عاقبت ارسلان سکوت را شکست و گفت:
«نمی دانم شما اشتهای چای دارید یا نه، ولی به نظر من الان یک استکان چای خیلی می چسبه. ». جوانان همگی با او موافق بودند. این بود که او هم کتری ِ سیاهی را پر از آب کرد و روی آتش گذاشت.
رضا هم به جمع گفت :« بچه ها، به نظر من نان و پنیر با این چای ارسلان خیلی می چسبه.» بعد رفت و نان و سبزی و خرما و خلاصه تمام خوراکیهای که با خود آورده بودند آورد. و با به جوش آمدن آب ِ کتری، چای هم دم شد و جوانان شروع به خوردن کردند. وقتی که سفره غذا را جمع می کردند، شعله پرسید: «بچه ها، اگر گفتید که الان چی از همه چیز بیشتر می چسبه؟» و انتظار داشت که در جواب او مثلا بگویند: شیرینی، کیک و یا یک خوردنی خوشمزه دیگر. ولی رضا که مشغول جمع کردن سفره بود، سرش را بلند کرد، با حالتی با مزه و به شوخی گفت:
«چسب، به نظر من الان چسب از همه چیز بیشتر می چسبه.»
با شنیدن این جمله همگی با صدای بلند خندیدند. و این شروعی بود برای شوخی و تعریف کردن از کارهای خنده داری که هر کدام به تنهایی و یا با افراد گروه در این مدت انجام داده بودند. هر کسی خاطره ای تعریف می کرد و دیگران می خندیدند.
جوانان همچنان مشغول شوخی و صحبت بودند که از مکا نی صدای آهنگ رقص کردی را شنیدند. رضا و فروزان از از جای خود بلند شدند و به سوی محل سر و صدا رفتند و در آنجا دیدند که مردم مشغول رقص و پایکوبی هستند. با خوشحالی به نزد بقیه افراد گروه برگشتند و جریان را برایشان تعریف کردند. و آنان هم به میان مردم رفتند و دیدند که زنان روسری هایشان را پرت کرده اند و زن و مرد دست در دست مشغول رقص هستند. آنها هم در گوشه ای ایستادند و به مردم نگاه کردند. یکی از زنانی که مشغول رقص بود و قدی بلند و اندامی درشت داشت، با خوشحالی به جوانان گفت:
«امروز روز کارگر است. بچه ها بیایید و با ما این روز را جشن بگیرید.». جوانان هم با خوشحالی به جمع پیوستند و به رقص و پایکوبی پرداختند.
کسانی که مشغول رقص بودند به زودی دریافتند که فروزان از همه قشنگ تر می رقصد. این بود که دستمال رقص را به او دادند و از او خواستند که رقص را هدایت کند. فروزان هم با قد بلند و اندام زیبایش، با چشمان بادامی و صورت جذابش ، با گونه های گلگون و موهای بور و لخت ش که بر روی شانه هایش پریشان بود، آنقدر زیبا با ریتم آهنگ می رقصید که همگی محو تماشای او گشته بودند.
کم کم هوا بر اثر تابش خورشید گرمتر و گرمتر می شد. از آنجا که جوانان تصمیم داشتند در مراسم بزرگداشت اول ماه مه که توسط جمعی از کارگران شهر برگزار می شد شرکت کنند، تصمیم گرفتند که به جای ِ خود بر گردند و بعد از نوشیدن چای و جمع کردن نگهبانان خود را برای رفتن آماده کنند. سپس در گروه های کوچک و بزرگ از کوه پایین رفتند. همگی مشغول صحبت بر سر این مراسم با شکوه بودند. ارسلان با آب و تاب به بهزاد گفت:
«واقعاً که امشب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود. بهزاد اصلا باور می کردی که بتوانیم این همه مردم را در آبیدر جمع کنیم؟مردم عجب استقبال عظیمی از این مراسم کردند.!!می دانی که بعضی از کارگرها زودتر آبیدر را ترک کردند تا ترتیب مراسمهای دیگری را بدهند؟»
و بهزاد در جواب گفت: « واقعا که این شب یکی از خوشتر ین شبهای من هم بود. فکرش را بکن، امشب بر فراز همین آبیدر سر بلند نطفه های سنت برگزاری جشن اول ماه مه در شهرمان شکل گرفت. این شب به مثابه نقطه عطفی در جنبش مبارزاتی مردم بر علیه جمهوری اسلامی بود.» بعد دستش را رفیقانه بر شانه دوستش گذاشت و در چشمان او خیره گشت و گفت:« آره ارسلان جان، امشب شبی تاریخی بود »
وقتی که جوانان از آبیدر پایین می رفتند، احساس می کردند که باری بزرگ از دوشهایشان بر داشته شده است. این بود که یا می خندیدند و یا با شادی آواز می خواندند. بعد از آنان مردم هم کم کم از آبیدر به سوی شهر به راه افتادند.
در عرض یک شب تحولی جدی در زندگی مردمی که به آبیدر آمده بودند پیدا شده بود. آنان همچون کسانی که از مریضی مزمنی رنج میبرند و با صورتهای زرد و رنگ پریده و قامت های خمیده بر پاهای لرزانشان می ایستند و با چشمان نا امید در چشمان زندگی می نگرند، آمدند، و همچون اسب هایی جوان و قوی که شیهه میکشند، بر دو پایشان می ایستند و هر آن آماده تعرضند، بازگشتند. آن شب برای بسیاری از آنان به مثابه تولدی دیگر بود.
بدین ترتیب فصلی نوین در جنبش اعتراضی مردم بر علیه رژیم هار جمهوری اسلامی آغاز شد. بی شک این فصل بنا به ماهیت ضد انسانی جمهوری اسلامی، بدون زور، زندان، شکنجه و اعدام نبود. ولی فرق این فصل با فصل های دیگر این بود که این مردم همچون آبهای جاری بهاران، که از نقاط مختلف جمع می شوند و راه خود را به سوی رودخانه ها می یابند، راه خود را یافته بودند و می خواستند از رودخانه ها به سوی دریا حرکت کنند. دریایی که در سینه اش
سو نامی ِ نابودی ِ جمهوری ِ اسلامی را می پروراند.
«واقعاً که امشب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود. بهزاد اصلا باور می کردی که بتوانیم این همه مردم را در آبیدر جمع کنیم؟مردم عجب استقبال عظیمی از این مراسم کردند.!!می دانی که بعضی از کارگرها زودتر آبیدر را ترک کردند تا ترتیب مراسمهای دیگری را بدهند؟»
و بهزاد در جواب گفت: « واقعا که این شب یکی از خوشتر ین شبهای من هم بود. فکرش را بکن، امشب بر فراز همین آبیدر سر بلند نطفه های سنت برگزاری جشن اول ماه مه در شهرمان شکل گرفت. این شب به مثابه نقطه عطفی در جنبش مبارزاتی مردم بر علیه جمهوری اسلامی بود.» بعد دستش را رفیقانه بر شانه دوستش گذاشت و در چشمان او خیره گشت و گفت:« آره ارسلان جان، امشب شبی تاریخی بود »
وقتی که جوانان از آبیدر پایین می رفتند، احساس می کردند که باری بزرگ از دوشهایشان بر داشته شده است. این بود که یا می خندیدند و یا با شادی آواز می خواندند. بعد از آنان مردم هم کم کم از آبیدر به سوی شهر به راه افتادند.
در عرض یک شب تحولی جدی در زندگی مردمی که به آبیدر آمده بودند پیدا شده بود. آنان همچون کسانی که از مریضی مزمنی رنج میبرند و با صورتهای زرد و رنگ پریده و قامت های خمیده بر پاهای لرزانشان می ایستند و با چشمان نا امید در چشمان زندگی می نگرند، آمدند، و همچون اسب هایی جوان و قوی که شیهه میکشند، بر دو پایشان می ایستند و هر آن آماده تعرضند، بازگشتند. آن شب برای بسیاری از آنان به مثابه تولدی دیگر بود.
بدین ترتیب فصلی نوین در جنبش اعتراضی مردم بر علیه رژیم هار جمهوری اسلامی آغاز شد. بی شک این فصل بنا به ماهیت ضد انسانی جمهوری اسلامی، بدون زور، زندان، شکنجه و اعدام نبود. ولی فرق این فصل با فصل های دیگر این بود که این مردم همچون آبهای جاری بهاران، که از نقاط مختلف جمع می شوند و راه خود را به سوی رودخانه ها می یابند، راه خود را یافته بودند و می خواستند از رودخانه ها به سوی دریا حرکت کنند. دریایی که در سینه اش
سو نامی ِ نابودی ِ جمهوری ِ اسلامی را می پروراند.
روز جهانی کارگر را به تمامی کسانی که قلبشان برای پیروزی طبقه کارگر می تپد تبریک می گویم.
ناهید وفایی
يکشنبه، 2010/04/18
ناهید وفایی
يکشنبه، 2010/04/18
0 نظرات:
ارسال یک نظر